گفت و گو کردن

لغت نامه دهخدا

گفت و گو کردن. [ گ ُ ت ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) هنگامه کردن. ( آنندراج ). بحث. مجادله. مشاجره :
در کشتنم ملاحظه از هیچکس مکن
من کیستم که بر سر من گفت و گو کنند.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
یارا نه با رقیب بسی گفت و گو کنم
تا در میان تفحص احوال او کنم.
غزالی هروی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

هنگامه کردن . بحث .

پیشنهاد کاربران

راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی :
چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند.
دقیقی.
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با اوبراند.
فردوسی.
دبیر جهاندیده را پیش خواند
...
[مشاهده متن کامل]

هرآنچش بدل بود با او براند.
فردوسی.
�نصربن احمد سامانی � یکروز خلوت کرد با بلعمی و بوطیب. . . و حال خویش بتمامی با ایشان براند. ( تاریخ بیهقی ) .
- راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن :

بپرس