گشادن


مترادف گشادن: افتتاح، باز کردن، گشودن

متضاد گشادن: بستن

معنی انگلیسی:
release

لغت نامه دهخدا

گشادن. [ گ ُ دَ] ( مص ) پهلوی ویشاتن ، سانسکریت وی -سا ( آزاد کردن ،باز کردن ). در پهلوی ویشات ، ظاهراً از وی -شا ، سانسکریت وی + شا ( باز کردن ،آزاد کردن ) ( = های اوستایی + وی ، کردی وشین ( جدا شدن [ میوه از درخت ] افتادن و ریختن [ مو از بدن ] )دزفولی و شوشتری گوشیدن .باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن : نشط؛ گشودن گره برفق. فک ؛ فَکاک. ( ترجمان القرآن ). صَفق ؛ گشادن در را. تَجنیص ؛ گشادن چشم از بیم. تَهصیص ؛ نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف ؛ گشادن در را. ( منتهی الارب ) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم درِ آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. ( تاریخ بیهقی ).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بسته فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. ( کلیله و دمنه ).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... ( سندبادنامه ). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده انصاف گشاده است. ( سندبادنامه ).
کلید گنج اقالیم در خزینه اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
|| به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن :
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( گشاد گشاید گشاده گشاد بگشا ( ی ) گشاینده گشاده گشایش ) ۱ - ( مصدر ) باز کردن گشودن افتتاح : هر آن کاری که شد دشوار آسانی زتو جوید هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی ( سنائی ) ۲ - خلاص کردن رها کردن : گفت : این چه حرامزاده قوم اند . سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . ۳ - جاری کردن . روان ساختن : اشک حسرت از فوار. دیده بگشاد . ۴ - تصرف کردن فتح کردن : و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت . ۵ - شاد کردن : دو چشم سیر نگردد همی زدیدن او دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین . ( فرخی ) ۶ - جدا کردن منفصل کردن : من نیز مکافات شما باز نمایم اندام شما یک بیک از هم بگشایم . ( منوچهری ) ۷ - حل کردن ( مشکلی ) : کسری عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذر ها خواست و بزرجمهر آن را ( شکل شطرنج را ) بگشاد و گفت ... . ۸ - روان کردن ( شکم و مانند آن )اطلاق : اگر می بندند شکم بر میاید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان میافتد و ضعف پدید میاید . ۹ - زایل کردن رفع کردن : دارو ها که سده و زکام بگشاید . ۱٠ - بهم زدن : این دوستی چنان موکد گردد که زمانه را گشاد آن هیچ تاثیر نماند . ۱۱ - رها کردن ( تیر و مانند آن ) افکندن : بهرام تیر بگشاد و به پشت شیر زد ۱۲ - آشکار کردنظاهر ساختن : گشادن راز . ۱۳ - ( مصدر ) گشوده شدن . ۱۴ - بر طرف شدن بیکسو رفتن ( چنانکه ابر ) : میغ بگشاد دگر باره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد ازان روز نشان . ( فرخی ) ۱۵ - راست شدن درست شدن : گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید . ۱۶ - زایل شدن رفع شدن : شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید . ۱۷ - حاصل شدن نتیجه دادن : چون آن مور نازگل و نیاز بلبل مشاهده میکرد بزبان حال میگفت : از این قیل و قال چه گشاید ۱۸ ? - جدا شدن منفصل گردیدن : لکن کار صورت ( مقابل ماده ) کاریست بجهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند . ۱۹ - قطع رابطه کردن گسستن : چون بادگری من بگشایم تو ببندی ور بادگری هیچ ببندم بگشایی . ( منوچهری ) ۲٠ - انجلائ پس از کسوف و خسوف

فرهنگ معین

(گُ دَ ) ۱ - (مص م . ) آزاد کردن ، باز کردن . ۲ - فتح کردن . ۳ - جدا کردن . ۴ - چاره کردن ، حل کردن . ۵ - روان کردن ،جاری ساختن . ۶ - گشودن یا گشوده شدن . ۷ - خلاص کردن ، رها کردن . ۸ - شاد کردن . ۹ - روان کردن (شکم و مانند آن ). ۱٠ - راست شدن ، درست شدن .

فرهنگ عمید

۱. باز کردن، گشودن.
۲. رها کردن.

مترادف ها

open (فعل)
گشودن، روشن شدن، شکفتن، باز کردن، گشادن، افتتاح کردن، اشکار ساختن، باز شدن، اشکار کردن، بسط دادن

solve (فعل)
حل کردن، رفع کردن، فیصل دادن، فیصله کردن، باز کردن، گشادن

evolve (فعل)
استنتاج کردن، در اوردن، بیرون دادن، گشادن، نمو کردن

فارسی به عربی

تطور , حل

پیشنهاد کاربران

بپرس