شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسندگشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهرز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم درِ آن به افسونگری برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. ( تاریخ بیهقی ).این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بسته فعلش بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. ( کلیله و دمنه ).همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... ( سندبادنامه ). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده انصاف گشاده است. ( سندبادنامه ).کلید گنج اقالیم در خزینه اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
|| به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن : میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
بیشتر بخوانید ...