گسسته دل

لغت نامه دهخدا

گسسته دل. [ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ دِ ] ( ص مرکب ) آزرده دل. ( آنندراج ) :
شکسته سلیح و گسسته دلند
تو گفتی که از غم همی بگسلند.
فردوسی.
وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 58 ).

فرهنگ فارسی

آزرده دل : وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب . ( معزی ) گسسته دم . آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد : نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم . ( ظهوری )

فرهنگ عمید

دل شکسته، آزرده دل.

پیشنهاد کاربران

بپرس