دل وی ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد.
فردوسی.
تو از ما گسسته بدین گونه مهرپسندد چنین کردگار سپهر.
فردوسی.
سر که تابد گسسته کیسنه رادور باشد به تاوه گرسنه را.
عنصری ( از لغت فرس ص 448 ).
کز لطف تو هم نشد گسسته امید بهشت کافران را.
خاقانی.
|| دورشده. رفته. پریده : فرودآمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته.
( ویس و رامین ).
غبار راه بر زلفش نشسته به داغ دوست رنگ از رخ گسسته.
( ویس و رامین ).
|| بازشده. گشاده : تنش جای دیگر، دگر جای سر
گشاده سلیح وگسسته کمر.
فردوسی.
رجوع به گسسته کمر شود.|| متلاشی. مقابل متراکم و انبوه. پریشان :
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاری است.
فرخی.
|| پاره کرده. || شکسته. ( آنندراج ). || کنده : جمال طاوس همیشه اورا پرکنده و بال گسسته دارد. ( کلیله و دمنه ). || جدا. متفرق : زیرا که صف بر دو گونه بود: پیوسته و گسسته... و صف گسسته آن زمان باید که سپاه تو همه سوار و سلاح دار بود... ( راحة الصدور راوندی ).