پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی.
مباش ایچ گستاخ با این جهان که او راز خویش از تو دارد نهان.
فردوسی.
ز کار گذشته به پوزش گرای سوی تخت گستاخ مگذار پای.
فردوسی.
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.
خاقانی.
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ ( از صحاح الفرس ).
باز گستاخان ادب بگذاشتندچون گدایان زله ها برداشتند.
مولوی.