گسارده

لغت نامه دهخدا

گسارده. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) برطرف شده. از میان رفته. شکسته :
اندوه من بروی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عطای تو.
مسعودسعد.
|| گذاشته. ( برهان ). و رجوع به گساردن شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) طی کرده سپری کرده .

فرهنگ عمید

نوشیده، آشامیده شده.

پیشنهاد کاربران

ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من بدو گسارده شذ
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شذ
ابور شکور بلخی

بپرس