چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار.
فرخی.
|| گذراندن. طی کردن. سپری کردن : کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم.
مسعودسعد.
|| در میان نهادن. طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی : دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
چون به ره اندهگسار با تو نباشدانده و تیمار خویش با که گساری ؟
فرخی.
|| خوردن ، لیکن خوردن شراب و غم خوردن. ( برهان ) : خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
رودکی.
کنون می گساریم تا نیم شب به یاد بزرگان گشائیم لب.
فردوسی.
نخواهم جز از نامه هفت خوان بر این می گساریم لختی بخوان.
فردوسی.
می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب
که همش گونه گل بینم و هم بوی گلاب.
منوچهری.
به روز انده گسارم آفتاب است که چون رخسار تو با نور و تاب است
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند.
( ویس و رامین ).
ز یوسف بدو غمگسارد همی به بوی ویش دوست دارد همی.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
میده مئی که غم نخورم تا تویی در عمر غمگسار من و میگسار من.
مسعودسعد.
غمگساری ندارم و عجب آنک هم غم یار غمگسار خود است.
خلاق المعانی.
|| دادن شراب. شراب دادن : تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
به دایه گفت : دایه می تو بگساربه رامین گفت : رامین چنگ بردار.
( ویس و رامین ).
خوانچه سنت مغان می آروز بلورین رکاب می بگسار.
خاقانی.
|| زدودن. محو کردن. برطرف کردن. رفع کردن. نابود و نیست کردن : گر خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت رنج.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده بیشتر بخوانید ...