گزای

لغت نامه دهخدا

گزای. [ گ َ ] ( نف ) گزنده و گزندرساننده.( برهان ). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده :
و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
- جانگزای ؛ آزاررساننده جان :
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای.
نظامی.
بسی نیز قاروره جانگزای.
نظامی.
- دولت گزای ؛ آسیب رساننده دولت :
به دولت گزایان درآرد گزند.
نظامی.
- روح گزای ؛ آزاردهنده روح :
اهتمام تو هست جان پرور
انتقام تو هست روح گزای.
شمس فخری.
- عمرگزای ؛ زیان رساننده به عمر :
ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی
فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است.
ظهوری ( از آنندراج ).
- مردم گزای ؛ آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم :
همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای.
نظامی.
از من بگو حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار میدرد.
سعدی ( گلستان ).
مکش بچه مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به گزا شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) در ترکیب بمعنی گزنده و گزند رساننده آید : جانگزا ( ی ) روح زا ( ی ) مردم گزا ( ی ) .
( گزا ی ) ( صفت ) در ترکیب بمعنی گزنده و گزند رساننده آید : جانگزا ( ی ) روح زا ( ی ) مردم گزا ( ی ) .

فرهنگ عمید

۱. = گزاییدن
۲. گزاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): جان گزای، دشمن گزای، مردم گزای.

پیشنهاد کاربران

بپرس