و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
- جانگزای ؛ آزاررساننده جان : بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای.
نظامی.
بسی نیز قاروره جانگزای.نظامی.
- دولت گزای ؛ آسیب رساننده دولت : به دولت گزایان درآرد گزند.
نظامی.
- روح گزای ؛ آزاردهنده روح : اهتمام تو هست جان پرور
انتقام تو هست روح گزای.
شمس فخری.
- عمرگزای ؛ زیان رساننده به عمر : ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی
فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است.
ظهوری ( از آنندراج ).
- مردم گزای ؛ آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم : همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای.
نظامی.
از من بگو حاجی مردم گزای راکو پوستین خلق به آزار میدرد.
سعدی ( گلستان ).
مکش بچه مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به گزا شود.