گریه زدن

لغت نامه دهخدا

گریه زدن. [ گ ِرْ ی َ / ی ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) اشک ریختن. ( آنندراج ) :
همچو طاوس بسامان ندهندت همه چیز
گه بپا گریه زدن گاه به پر خندیدن.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
چو خس را خود افکنده در دیده کس
ز خود بایدش گریه زد نی ز خس.
میرخسرو ( از آنندراج ).
چندانکه زدم گریه به این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون آب ز بیرون.
میرشاهی سبزواری ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) اشک ریختن : چندان که زدم گریه باین شعل. جانسوز ساکن نشد آتش زدرون آب زبیرون . ( میرشاهی )

پیشنهاد کاربران

بپرس