بنزد هجیر آمد از دشت کین
گریبانش بگرفت و زد بر زمین.
فردوسی.
خنده از بی خردی خیزد چون خندم چون خرد سخت گرفته ست گریبانم.
ناصرخسرو.
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ سوی دامن آشتی یاز چنگ.
اسدی.
مؤذن گریبان گرفتش که هین سگ و مسجد ای فارغ از عقل و دین.
سعدی ( بوستان ).
شنیدم که فرزانه ای حق پرست گریبان گرفتش یکی رند مست.
سعدی ( بوستان ).
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت اگر دامان خود را جمعسازی غنچه وار اینجا.
صائب.
|| به گریبان چسبیدن بخاطر معذرت و استغفار. ( از آنندراج ) : اجل به عجز گریبان گرفته میگردد
به صیدگاه نگاهی که من شکار شدم.
حیاتی گیلانی ( از آنندراج ).
رجوع به گریبان شود. || غالب شدن. فروگرفتن : سیم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت. ( گلستان ).