بنوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
برفتند یکسر بنزدیک شاه غریوان و گریان و فریادخواه.
فردوسی.
بگفت این و بنشست گریان بدردپر از خون دل و چشم پر آب زرد.
فردوسی.
همه انجمن زار و گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
هر دو گریانیم هر دو زرد و هر دو در گدازهر دو سوزانیم هر دو فرد وهر دو ممتحن.
منوچهری.
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان رابسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با توجهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان.
ناصرخسرو.
از سخن پیر ملامت گرش گریان گریان بگذشت از برش.
نظامی.
دلش نالان و چشمش زار و گریان جگر از آتش غم گشته بریان.
نظامی.
شمع را زیباست هر ساعت تری گاه گریان گاه خندان باختن.
عطار.
بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی مرهم طلب از ایشان گریان بسوز و دردی.
عطار.
... چندانکه بر درمهاش اطلاع یافت ببرد و بخورد و سفر کرد و بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. ( گلستان ).ای خنک چشمی که او گریان اوست
ای همایون دل که او بریان اوست.
مولوی.
گریان. [ گ ُرْ ] ( اِ ) آتشدان گرمابه باشد که آن را گلخن هم میگویند. || فدا یعنی کسی که خود را یا دیگری را بدان از بلا نجات دهد. ( برهان ) ( آنندراج ). ظاهراً مخفف «گربان » = قربان. رجوع به کیریان و کریان شود. ( حاشیه برهان چ معین ).