گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
فردوسی.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
فرخی.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی ( طیبات ).
هرکه تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. ( گلستان سعدی ). || برتر بردن. بالا بردن : سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه.
فردوسی.
چو جوشن بپوشند روز نبردز چرخ برین بگذرانند گرد.
فردوسی.
بسی نماند که شاه جهان برادر اوسر علامت او بگذراند از خرچنگ.
فرخی.
|| طی کردن. بسر آوردن. سپری کردن : به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریارهمان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان به کام دل خویش بگذران.
فرخی.
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 294 ).
بناچار یک روز هم بگذری تواگرچند ما را همی بگذرانی.
منوچهری.
برآمد ترا روز بهمنجنه به فیروزی این روز را بگذران.
منوچهری.
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داندکز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
سعدی.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح از وی خبری پرس که چون میگذراند.
سعدی ( طیبات ).
|| تحلیل بردن. هضم کردن. گواردن.- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
- برگذراندن ؛ افزودن. تجاوز کردن : ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- درگذراندن ؛ بخشیدن. بخشودن. عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه تو درگذراند. ( تاریخ طبرستان ).- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن. نشان دادن گواه. آوردن شاهد : بیشتر بخوانید ...