گاهی به نشیبی که ز ماهیش گذاره
گاهی به فرازی که همه جستی پیکار.
منوچهری.
احمد از کمین بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبدالرزاق است. ( تاریخ بیهقی ). از چپ و راست همه بیشه بود ناهموار کوه و آبهای روان چنانکه پیل را گذاره نبودی. ( تاریخ بیهقی ). || ( نف ) مست طافح. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ). مست مست. مست بی حد و اندازه : بود ز دولت پروانه سرفرازی شمع
مرا ز باده شوق اینقدر گذاره مکن.
سالک قزوینی.
از من گذشت یار چو مست گذاره ای رویش ز باده گشته بهار نظاره ای.
معزفطرت.
یکبار نقش پای خود ای بیخبر ببین تا روشنت شود که چه مست گذاره ای.
صائب.
نظر به جلوه مستانه که افکنده ست که روزگار دماغ گذاره ای دارد.
صائب.
من آن لطیف مزاجم که گر به سایه تاک فتد گذار مرا مستی گذاره کنم.
صائب.
|| آنچه از حد درگذرد. ( غیاث از مصطلحات ). و از چراغ هدایت آرد که به معنی بی حد و بی حساب و کامل و بسیار است. آنچه از حد گذرد چون اشک گذاره و رخصت گذاره و مستی گذاره و دماغ گذاره و سرشک گذاره. ( آنندراج ) : دلم ربود و سرشک گذاره واپس داد
گرفت ماه مرا و ستاره واپس داد.
سعید اشرف ( از آنندراج ).