بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جای کردن گذار.
فردوسی.
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
به بیرون برو نیک جایی بدارکه آنجا کند شاه یوسف گذار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. ( سندبادنامه ص 263 ).دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
سعدی.
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود.
سعدی ( طیبات ).
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی.
حافظ.
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند.
حافظ.
|| گذاره کردن. رد شدن. نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن : همان تیر ژوبین زهرآبدار
که بر آهنین کوه کردی گذار.
فردوسی.
سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینه ترک گذار کرد. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).دگر باره چون سوزن آبدار
همی کرده مویش ز جامه گذار.
شمسی ( یوسف وزلیخا ).
|| گذر کردن بر کسی. نزد او رفتن. او را دیدار کردن. ملاقات نمودن : هم اینجا بمانم بر شهریار
کنم گهگهی بر برادر گذار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
پس از مدتی کرد بر من گذارکه میدانیم گفتمش زینهار.
سعدی ( بوستان ).
ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیایدبر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری.
سعدی ( خواتیم ).
- گذار کردن از چیزی ؛ از آن برتر و فراتر رفتن : ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر بجز کردگار.
اسدی.