از آن شکرلبانت اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر.
دقیقی.
ز پیوند و خویشان شده ناامیدگدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
فردوسی.
چون شکرم در آب گدازان ز عشق توتا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر.
عبدالواسع جبلی.
بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش.
خاقانی.
آخر از ریک ، گوهر گدازان چنان شیشه صافی کرده اند. ( کتاب المعارف ).تب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
نظامی.
درختی برشده چون گنبد نورگدازان گشت چون در آب کافور.
نظامی.
مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده.
نظامی.
شد از سودای شیرین شور در سرگدازان گشته چون در آب شکر.
نظامی.
از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان.
عطار.
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.
کمال الدین اسماعیل.
و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم.
سعدی.
کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع.
حافظ.
|| سوزان. سوزنده.گدازنده : فروگفت با او سخنهای تیز
گدازان تر از آتش رستخیز.
نظامی.