چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
ابوشکور.
اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. ( حدود العالم ).خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره بازبدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی.
نگویی به بدخواه راز مراکنی یاد درد و گداز مرا.
فردوسی.
چو یزدان بدارد ز تو دست بازهمیشه بمانی به گرم و گداز.
فردوسی.
ز گاه خجسته منوچهر بازبدین روز بودم دل اندر گداز.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به نزد گرازکز او بود خسروبه گرم و گداز.
فردوسی.
ز کهتر پرستش ، ز مهتر نوازبداندیش را داشتن در گداز.
فردوسی.
همه مهتران پیشواز آمدندپر از درد و گرم و گداز آمدند.
فردوسی.
ترا زین جهان سرزنش بینم آزبه برگشتنت رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
چه آن کس که اندر خرام است و نازچه آن کس که در درد و گرم و گداز.
فردوسی.
سوی آفریننده بی نیازبباید که باشی همی در گداز.
فردوسی.
بدان تا به آرام بر تخت نازنشینیم بی رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ بازکه گیو از تو گردد به درد و گداز.
فردوسی.
بهنگام پیروز چون خوشنوازجهان کرد پر جور و گرم و گداز.
فردوسی.
همان خشم و پیکاربازآوردبدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز تو دور باد آز و خشم و نیازدل بدسگالت به گرم وگداز.
فردوسی.
رهاند مرا زین غمان درازترا زین تکاپوی گرم و گداز.
فردوسی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
فرخی.
گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان بیشتر بخوانید ...