یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پربادو گبزت میکند.
مولوی ( مثنوی ).
نان چو معنی بود بود آن خار سبزچونکه صورت شد کنون خشک است و گبز.
مولوی ( مثنوی ).
در فلان بیشه درختی هست سبزپس بلند و هول و هر شاخیش گبز.
مولوی ( مثنوی ).
تا چرد آن برّه در صحرای سبزهین رحم بگشا که گشت این برّه گبز.
مولوی ( مثنوی ).
جملگی روی زمین سرسبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد.
مولوی.
زآن ندا دینها همی گردند گبزشاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی.