گار. ( فرانسوی ، اِ ) ایستگاه. توقف گاه. لنگرگاه. محل توقف و حرکت ترن و مسافرین و بارانداز. محل توقف و حرکت کشتیها و زورقها.
گار. ( پسوند ) اِفاده فاعلیت ( صیغه مبالغه ) کند وقتی که به ریشه فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید :
آمرزگار:
گناه من ارنامدی در شمار
ترا نام کی بودی آمرزگار.
نظامی.
دعا را به آمرزش آور بکارمگر رحمتی بخشد آمرزگار.
نظامی.
جزین کاعتمادم به یاری تست امیدم به آمرزگاری تست.
نظامی.
آموزگار:که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.
نظامی.
شنیدم کزین دور آموزگارسرآمد تویی بر همه روزگار.
نظامی.
صحبت جان پرور است صحبت آموزگارخلوت بی مدعی سفره بی انتظار.
سعدی ( طیبات ).
چه خوش گفت با کودک آموزگارکه کاری نکردی و شد روزگار.
سعدی ( بوستان ).
آمیزگار:نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش.
سعدی ( بوستان ).
در خلوت با خاصان گشاده رو، خوشخو و آمیزگار اولیتر. ( سعدی مجالس ).پرهیزگار:
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار.
نظامی.
چو زن دید کاستاد پرهیزگارز کافور او گشت کافورخوار.
نظامی.
ز خشکی به دریا کشیدند بارز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندارند و پرهیزگار.
( بوستان ).
سازگار:به چشم وفا سازگار آمدش.
نظامی.
زنی داشتم قانع و سازگارقضا را شد آن زن ز من باردار.
نظامی.
خداترس را سازگار است بخت بود ناخداترس را کار سخت.
نظامی.
بر سریر آی و پیش من بنشین سازگار است ماه با پروین.
نظامی.
دف و چنگ با یکدیگر سازگاربرآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی ( بوستان ).
سپوزگار.ناپرهیزگار:
بس ملامتها که خواهد برد نفس نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
سعدی ( طیبات ).
ناسازگار:خبر داد شه را شناسای کاربیشتر بخوانید ...