دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
فردوسی.
که چون کودک او به مردی رسدکه دیهیم و تخت کیی را سزد.
فردوسی.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کیی برز و بالای شاه.
فردوسی.
نهادی کلاه کیی بر سرش بسودی به شادی دو رخ بر برش.
فردوسی.
رجوع به کی [ک َ / ک ِ] شود.کیی. [ ک َ / ک ِ ] ( حامص ) مقرون به زمان بودن : لیکن فرق میان اسم و کلمه که اسم دلیل بود بر معنی دلیل نبود بر کیی آن معنی ، چنانکه گویی مردم و دوستی. و اما کلمه دلیل بود بر معنی و کیی آن معنی چنانک گویی «بزد» که دلیل بود بر زدن و بر آنکه اندر زمان گذشته بود. ( دانشنامه علائی چ احمد خراسانی ص 17 ). || متی ( یکی از اقسام عرض در منطق ) : و یکی کیی که به تازی متی خوانند. ( دانشنامه علائی چ احمد خراسانی ص 85 ).
کیی. [ ک ِ ] ( حامص ) که بودن. هویت. ( فرهنگ فارسی معین ).