دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
درم داد و آن لشکر آباد کرددل مردم کینه ور شاد کرد.
فردوسی.
دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
سر کینه ورْشان به راه آورندگر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شادبا او به دل چگونه توان بود کینه ور؟
فرخی.
برادر با برادر کینه وربودزکینه دوست از دشمن بتر بود.
( ویس و رامین ).
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند.
ناصرخسرو.
پیش تو در می رود این کینه ورتو ز پس او چه دوی شادمان ؟
ناصرخسرو.
بسی پند گفت این جهاندیده پیرنشد در دل کینه ور جایگیر.
نظامی.
- کینه ور شدن ؛ دشمن شدن. عداوت پیدا کردن : که باشم من اندر جهان سربه سر
که بر من شود پادشه کینه ور.
فردوسی.
- کینه ور گشتن ؛ جنگ خواه شدن : چو او کینه ور گشت و من چاره جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی.
فردوسی.
|| منتقم و تلافی کننده بدی. ( ناظم الاطباء ). کینه کش. ( آنندراج ). انتقامجو. انتقام طلب : از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه وردوستار دوستارت باد جبار قدیر.
سنائی.
همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
دل کینه ور گشت بر کینه تیز.نظامی.
لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه.
نظامی.
گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟
نظامی.
بیشتر بخوانید ...