کینه ساز

لغت نامه دهخدا

کینه ساز. [ ن َ / ن ِ ] ( نف مرکب ) انتقام جو. منتقم. انتقام گیرنده :
سوی خیمه خویش بازآمدند
همه با سری کینه ساز آمدند.
فردوسی.
شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم.
فردوسی.
برفتند هر دو به راه دراز
یکی آزپیشه یکی کینه ساز.
فردوسی.
جوری که ز غمزه تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم.
خاقانی.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
نظامی.
|| جنگجو :
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم کینه ساز.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

انتقام جو ٠ منتقم ٠ انتقام گیرنده ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس