کینه داشتن. [ ن َ / ن ِ ت َ] ( مص مرکب ) دشمنی داشتن. عداوت داشتن : همانا که کاوس بد کرده بود جهان آفرین را بیازرده بود که دیوی چنین بر سیاوش گماشت ندانم چه زآن بی گنه کینه داشت.
فردوسی.
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار.
فردوسی.
آب زدند آسیای کام ز کینه کینه چه دارند کآسیا به کفاف است.