کیمیا کردن

لغت نامه دهخدا

کیمیا کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ناقصی را به مرتبه کمال رساندن :
اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم.
مسعودسعد.
بینش ما از نظر بی ریا
کرد دل قلب مرا کیمیا.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
حافظ.
|| حیلت ساختن. فسون کردن. مکر کردن. نیرنگ ساختن :
گفتم این عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر به هم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن ؟
نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 232 ).
رجوع به کیمیا شود.

فرهنگ فارسی

ناقصی را به مرتب. کمال رساندن ٠ یا حیلت ساختن ٠ فسون کردن ٠ مکر کردن ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس