کیمخت گر. [ م ُ گ َ ] ( ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد : بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم.
سوزنی.
سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد و خر مرده به که لنگ.
سوزنی.
دلبر کیمخت گر کز سیم اندامش بود سوختم تا چند با من وعده خامَش بود؟