کیایی

/kiyAyi/

مترادف کیایی: امیری، پادشاهی، حکومت، بزرگی، زعامت، سزوری

لغت نامه دهخدا

کیایی. ( حامص ) پادشاهی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
کارش آن بود کآن کیایی یافت
از چنان پیشه پادشایی یافت.
نظامی ( هفت پیکر ص 104 ).
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیایی در توست.
نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 29 ).
|| حکومت. ولایت ( مطلقاً ). || بزرگی. سروری. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم از کیایی آن دارم.
انوری.
مرا کاندر کیایی جز دلی نیست
تو را بر دل از آن باری نباشد.
انوری.
فی الجمله وزیر... آن دو بزرگ را به دست حشم خوارزم بازداد و در ایذا و مطالبت وصیت می کرد تا اصداف کیایی ایشان از دُرر نعمت تهی گردانید. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 8 ).
چه سود افسوس من کز کدخدایی
جز این مویی ندارم در کیایی.
نظامی.
خوشتر آید تو را کبابی گور
از هزاران چنین کیایی شور .
نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 87 ).
|| حکومت طبرستان ( خصوصاً ). ( فرهنگ فارسی معین ) :
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی.
منوچهری.
بدی دیلم کیایی برگزیدی
تبر بفروختی زوبین خریدی.
نظامی.
|| خداوندی و مالکیت یا دهقنت. ( هفت پیکر چ وحید حاشیه ص 333 ) :
گفت باغیم در کیایی بود
کآشناییش روشنایی بود .
نظامی ( هفت پیکر ایضاً ).
|| ( ص نسبی ) دیلمی. منسوب به کیا : در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنانکه به کار آید، نیست. هستندی گروهی کیایی فراخ شلوار. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263 ).

فرهنگ فارسی

شاعر و فیلسوف چین ( و . ۱۹۸ - ف . ۱۶۶ ق . م . ) وی یکی از نویسندگان و شعرای معروف زمان خود بود و کتابی بنام [ شین - شو ] از او باقی است .
۱ - پادشاهی . ۲ - حکومت ولایت ( مطلقا ) . ۳ - حکومت طبرستان ( خصوصا ) . ۴- بزرگی سروری .

فرهنگ معین

(حامص . ) ۱ - پادشاهی . ۲ - بزرگی ، سروری . ۳ - ولایت .

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] بزرگی.
۲. فرمانروایی.

پیشنهاد کاربران

بپرس