کژک

لغت نامه دهخدا

کژک.[ ک َ ژَ ] ( اِ ) آهنی سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را به هر جانب که خواهند برند. ( برهان ). آهنی سرکج است که بدان فیلبانان فیلی را به هر جانب که خواهند بگردانند و آن را انکژه و کژه نیز گویند. ( جهانگیری ). آهنی است سرکج و دسته دار که پیلبانان بر پیل زنند و به کجک مشهور است. ( انجمن آرا ) :
وان کژک برتارک فیل از شکوه
بود تیغ کوه بر بالای کوه.
امیرخسرو ( از جهانگیری ).
|| چوب کجی که کوس و نقاره بدان نوازند. ( برهان ). چوب سرکجی را گویند که بدان کوس و نقاره و دهل رابنوازند. ( جهانگیری ) ( از ناظم الاطباء ) :
ذنب پای کواکب را شده خار
کژک دست دهل زن را شده مار.
امیرخسرو ( از جهانگیری ).
|| چوب کجی را گویند که بر سر چوب قبق که چوب بلند میان میدان است بندند و گویهای طلا و نقره از آن آویزند و تیر بر آن اندازند هرکه بزند گویهای طلا و نقره به او تعلق دارد و آن را به عربی برجاس خوانند. ( برهان ) ( از جهانگیری ). || مطلق قلاب رانیز گفته اند. ( برهان ). قلاب. ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). || قلاب قناره قصابی. ( ناظم الاطباء ). || پری باشد که بر پشت دم بط بهمرسد و آن را عورات و شاطران بر سر زنند. ( فرهنگ جهانگیری ). پری باشد سیاه و کج بر پشت دم بط نر و آن را بیشتر شاطران بر سر زنند و گاهی زنان هم بر یک سر بند کنند. ( برهان ). || کوزه گلی بود که درون آن را پر از خرما کنند. ( جهانگیری ). کوزه گلی و سفالی باشدکه میان آن را از خرما پر سازند. ( برهان ). || شاخ درخت. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) || ملازه و گوشت پاره ابتدای حلق و محاذی بیخ زبان. || چوبی که بدرون کلیدان افتد و محکم گردد. ( ناظم الاطباء ). پره کلیدان. کژوند. رجوع به کژه شود.

فرهنگ معین

(کَ ژَ ) (اِمصغ . ) نک کجک .

فرهنگ عمید

= کجک

پیشنهاد کاربران

بپرس