کچل کفترباز

دانشنامه عمومی

کچل کفترباز عنوان داستانی است نوشتهٔ صمد بهرنگی به سال ۱۳۴۵. این داستان در سال ۱۳۴۶ انتشار یافت.
کچل کفتر باز ماجرای پسر جوان کچلی است که به همراه ننهٔ پیرش، یک بز و تعدادی کفتر زندگی می کند و وضعیت مالی خوبی هم ندارند. در این داستان به ماجرا کچل و عشق دختر پادشاه به او پرداخته می شود و می توان قصه را منتقد شرایط اقتصادی جامعه و اختلاف طبقاتی و نگاهی به شرایط دشوار زندگی دهقانان در نظام ارباب رعیتی دانست. [ ۱] بهرنگی کچل کفترباز بر اساس افسانه ای آذری نوشته است. [ ۲]
در ابتدای داستان، بهرنگی در مقدمه ای با عنوان چند کلمه خطاب به بچه های مخاطب داستان می نویسد:
قصه های باارزش می توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علت ها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدین جهت من هم میل ندارم که بچه های فهمیده قصه های مرا تنها برای سرگرمی بخوانند.
به نوشتهٔ میرعلی حسن زاده و عبدالملکی قنبری، مهدی اخوان ثالث در آغاز شعر قصهٔ شهر سنگستان، تلمیحی به کبوترهای کتاب کچل کفترباز دارد. در هر دو روایت کفترهای روی درخت، مردی گرفتار و به بن بست رسیده را که زیر درخت آرمیده است، به شیوهٔ هم گفتمانی راهنمایی می کنند و به او راهکار نشان می دهند. [ ۳]
روزی از روزگاری پسر جوانی با ننه پیرش زندگی می کرد. جوان در پشت بام خانه شان چند کفتر داشت که روزش را با آنها می گذراند. ننهٔ پیرش هم در خانه بیکار نبود و بافتندگی می کرد. روبروی خانه آنها یک قصر با شکوهی بود که در آن قصر یک دختر زیبا بود عاشق کچل قصه ما بود کچل هم آن دختر را دوست داشت اما پدر آن دختر راضی به ازدواج دخترش با کچل نمی شد.
هروقت کچل کفتر بازی می کرد دختر به پشت پنجره می آمد و کچل را نگاه می کرد. پدر دختر وقتی از این قضیه با خبر شد به وزیر خود دستور داد تا تمام کفترهایش را بکشد. وزیر به دستور پادشاه عمل کرد کرد و تمام کفتر هارا کشت. کچل چندین شب از غصه کفترهایش خوابش نمی برو تا اینکه یک شب در خواب ندا به او گفت که بلندترین برگ درخت را بکن و به همراه کمی چوب به بزت بده و شیر بز را بگیر و به سر کفترهای مرده ات بمال کچل دستور را انجام داد و کفترهایش زنده شدند. از همه بهتر اینکه کفترهایش می توانستند حرف بزنند. کفترها رفتند و برای کچل کُلاهی آوردند. کچل وقتی کلاه را روی سرش می گذاشت ناپدید می شد. و با کمک آن کلاه به خانه ثروتمندان می رفت و شکم خود و مادرش را سیر می کرد. او برای اینکه پادشاه نبیند دارد کفتر بازی می کند هنگام کفتر بازی کلاه را روی سرش می گذاشت و نا پدید می شد. یک روز که دختر در خانه نشسته بود و افسوس می خورد که دیگر نمی تواند کچل را ببیند کچل به صورت پنهانی به اتاق دختر رفت و رازش را به او گفت.
عکس کچل کفترباز
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

پیشنهاد کاربران