کوکبه

/kowkabe/

مترادف کوکبه: جاه، جلال، حشمت، خدم وحشم، دبدبه، طمطراق

برابر پارسی: شکوه

معنی انگلیسی:
fanfare, pomp, suite, train

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

( کوکبة ) کوکبة. [ ک َک َ ب َ ] ( ع مص ) درخشیدن و روشن گردیدن آهن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) ستاره بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و عجوزة. ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
جماعت. ( اقرب الموارد ). و رجوع به کوکبه شود. || شکوفه. ( از اقرب الموارد ).
کوکبه. [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] ( از ع ، اِ ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). انبوه و جماعت مردم. ( آنندراج ). گروه. ( از گنجینه گنجوی ) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
|| مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. ( غیاث ). مجازاً کروفر و حشمت. ( آنندراج ). جلال و جلوه و تابش. ( ناظم الاطباء ). حشمت. جاه. جلال. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیده فکرت بین
در سلسله درگه در کوکبه میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست.
نظامی ( مخزن الاسرار چ وحید ص 112 ).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبه زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبه ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی ( از آنندراج ).
|| خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. ( از ناظم الاطباء ). همراهان شاه و امیر. ( فرهنگ فارسی معین ). در تداول فارسی ، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433 ). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت : رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ستاره گل، جماعت، گروه مردم، دستهای ازسواران، درفارسی به معنی فروشکوه نیزمیگویند
( اسم ) ۱ - ستار. بزرگ ۲ - گروه مردم . ۳ - ( فعل ) همراهان شاه و امیر . ۴ - ( فعل ) حشمت جاه و جلال . ۵ - ( فعل ) چوب بلند سر کجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن مانند چتر از لوازم پادشاهی بود و آنرا پیشاپش شاهان میبردند .
درخشیدن و روشن گردیدن آهن یا ستاره بزرگ

فرهنگ معین

(کَ کَ بَ یا بِ ) [ ع . کوکبة ] (اِ. ) جلال ، جلوه ، شکوه .

فرهنگ عمید

۱. ستاره.
۲. شکوفه.
۳. [قدیمی] جماعت، گروه مردم.
۴. [قدیمی] دسته ای از سواران.
۵. [قدیمی] فر و شکوه.

پیشنهاد کاربران

پرویز داریوش و جلال آل احمد، این واژه را در ترجمه "مائده های زمینی" اثر آندره ژید، به کار برده اند:
کوکبه ی سواران در خیابانها. . .
در تاریخ بیهقی منظور از کوکبه افردایست که پیش و پس لشکر در خرکت هستند و باعث ایجاد شکوه و جلال آن لشکر میشوند
باشکوه . . باجلال . .
جلالت
کیابیا

بپرس