شگفتی نباشد که گردد ز درد
سر سرو کوژ و گل سرخ زرد.
ابوشکور.
میران بر او همچون الف راست درآیندگردند ز بس خدمت او کوژتر از دال.
فرخی.
گروهی گفته اند که آن جانب که لقوه اندر وی باشد دیگر جانب را بکشد به سوی خویش و بدین سبب آن جانب که بسلامت باشد کوژ بماند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). لقوه علتی است که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوژ چون بالای دال.
انوری.
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژای بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم.
انوری.
ناخنی که اصل کار است و شکارکوژ کمپیری ببرد کوروار.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 258 ).
- کوژسار ؛ در بیت ذیل ظاهراً به معنی چون کوژ و کوژمانند است : جوقی لئیم یک دو سه کژسیر و کوژسار
چون پنج پای آبی و چون چارپای خاک.
خاقانی.
- آسمان ( فلک ) کوژ ؛ گنبد کوز. ( فرهنگ فارسی معین ) : زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری ، هم اسد و سنبله.
سنائی.
رجوع به گنبد کوز ذیل ترکیب های کوز شود.|| ( اِ ) نحل. منج. زنبور عسل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): الکواره ؛ جای کوژ. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). نحل ؛ کوژ انگبین.( مهذب الاسماء ) ( یادداشت ایضاً ). الدوی ؛ آواز رعد و کوژ و باران. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت ایضاً ). || ایالت. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ).
کوژ. [ ک ِ / ک ُ وِ / ک ِ وِ ] ( اِ )نام میوه ای است سرخ رنگ که پیوسته نهال آن از زمین شور برمی آید و به عربی آن را زعرور می گویند. ( برهان ) ( از آنندراج ). میوه ای سرخ رنگ که به تازی زعرور گویند. ( ناظم الاطباء ). کوز. کویج. ( حاشیه برهان چ معین ).رجوع به کِوِز، زعرور و زالزالک شود. || کِوِژ. آلوی کوهی و به کویج مشهور است. ( آنندراج ).