برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَدچو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله سرخ است پس چراچون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. ( فارسنامه ابن البلخی ص 147 ). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. ( برهان ) ( آنندراج ). مردم کوهستانی. ( ناظم الاطباء ). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. ( فرهنگ فارسی معین ) : کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. ( حدود العالم ). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 402 ). || ( اِ ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. ( برهان ) ( آنندراج ). زعرور و کوهیج. ( ناظم الاطباء ). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی ، و آن نام پارچه و جامه ای است. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).