کونسته

لغت نامه دهخدا

کونسته. [ ن َ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) ( از: کون + استه ). استخوان کون. ( فرهنگ فارسی معین ). || جفته و سرین وکفل آدمی را گویند. ( برهان ). کونه. سرین را گویند وقیل طرف سرین و این لغت مستعمل و معروف بین الناس است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کفل. کپل. عجز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. ( ناظم الاطباء ) : و چون بکوبند و اندر زیت آغارند... چون بر کونسته طلا کنند عرق النسا را سود کند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و عرق النساء را منفعت کند چون بر کونسته ضماد کنند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ، یادداشت ایضاً ).
چون که کونسته ناگهان بجهد
مژده دولت و مراد دهد.
( ناظم رساله اختلاجات از آنندراج ).
القطاة؛ کونسته اسب. ( السامی فی الاسامی ، یادداشت ایضاً ). الأبزخ ؛ آن اسب که کونسته وی فرونشسته باشد. ( مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً ). التعجز؛ بر کونسته ٔستور نشستن. ( زوزنی ، یادداشت ایضاً ). بوص ؛ کونسته مردم. ( مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً ).

پیشنهاد کاربران

بپرس