دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار.
خیام.
رعیت و حشم پادشاه حکم ورامسخرند بدانسان که کوزه گر را گل.
سوزنی.
بی دیده کی شناسد خورشید را هنریا کوزه گر چه داند یاقوت را بها.
خاقانی.
گه ملک جانورانت کندگاه گل کوزه گرانت کند.
نظامی.
آن کاسه سری که پر از باد عجب بودخاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
عطار.
ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات.
مولوی.
همچو خاک مفترق در رهگذریک سبوشان کرد دست کوزه گر.
مولوی.
لب او بر لب من این چه خیال است و تمنامگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شدحالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری.
حافظ.
- امثال :کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.( آنندراج ).