کهن جامه اندر صف آخرین
به غرش درآمد چو شیر عرین.
سعدی ( بوستان ).
فقیهی کهن جامه ای تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست.
سعدی ( بوستان ).
|| کهن جامه ؛ ( اِ مرکب ) جامه کهنه. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). جامه ژنده ومندرس : که چون عاریت برکنند از سرش
بماند کهن جامه اندر برش.
سعدی ( بوستان ).
کهن جامه خویش پیراستن به از جامه عاریت خواستن.
سعدی ( گلستان ).