کهان. [ ک ِ ] ( اِ ) جمع «که » است که به معنی کوچکان و خردان باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) :
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آبادکردش کهان را نشاخت.
فردوسی.
- کهان و مهان ؛ همگی. همه مردم. عموم ناس. قاطبةً : کهان و مهان خاک را زاده ایم
به ناکام تن مرگ را داده ایم.
فردوسی.
بدین آرزو شهریار جهان ببخشاید از ما کهان و مهان.
فردوسی.
نشان فریدون به گرد جهان همی بازجست از کهان و مهان.
فردوسی.
و رجوع به کِه ْ شود.کهان. [ ک ُهَْ ها ] ( ع اِ ) ج ِ کاهن. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ِ کاهن ، به معنی فالگوی. ( آنندراج ). ج ِ کاهن. فالگویان. پیشگویان. ( فرهنگ فارسی معین ) : اندروقت سحره و کهان خود را بخواند. ( تاریخ سیستان ). و رجوع به کاهن شود.
کهان. [ ک َهَْ ها ] ( ع ص ) کثیرالکهانة. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به کهانة و کهانت شود.
کهان. [ ک ُ ] ( ق ) در حال کهیدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به کهیدن شود.