کندة. [ ک ِ دَ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است از عرب. ( از معجم البلدان ) ( از لباب الانساب ). نام قبیله ای از تازیان یمن. ( ناظم الاطباء ). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کندةبن ثور بوده است. قبیله کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند.
کنده. [ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف ) صفت مفعولی از «کندن » ( حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد ) : و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام ، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 100 ). || ( اِ ) جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. ( برهان ) ( زمخشری ) ( دهار ). خندق. ( غیاث ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. ( فرهنگ رشیدی ). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. ( صحاح الفرس ). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. ( جهانگیری ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. ( فرهنگ رشیدی ). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. ( ناظم الاطباء )...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پهلوی «کندک » . ( حاشیه برهان چ معین ) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
به پیش سپه کنده ای ساختندبه شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی.
به لشکر بفرمود پس شهریاریکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصاربیشتر بخوانید ...