کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی ( از فرهنگ جهانگیری ).
گرنه بهر خزانه تو بودنتند رشته از لعاب کناغ.
مجد همگر ( از فرهنگ رشیدی ).
|| تار ریسمان و تار ابریشم و تار عنکبوت. ( برهان ). تار ابریشم. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( اوبهی ) ( الفاظ الادویه ). تاری که از آن بیرم یا دیبا بافند. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 234 ) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ).
ز هول تاختن و کینه آختنش مراهمی گداخته همچون کناغ و تاخته تن.
کسایی.
دل و دامن تنور کرد و غدیرسرو و لاله کناغ کرد وزریر.
عنصری.
چو رامین را بدید از گوشه بام به راه افتاد با موبد بناکام
میانی چون کناغ پرنیانی
برو بسته کمربند کیانی.
( ویس و رامین ).
گلش گشته گل سرو زرین کناغ چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 127 ).
از مهر او کناغ فرازنده چون چناروز کین او چنار گدازنده چون کناغ.
قطران.
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ پس چنگ اجل نهاده بر جان تو داغ.
سنایی.
زآن گشاده ست مهره پشتش که عصبهاش سست شد چو کناغ.
؟ ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| به معنی طرف و جانب وکنار هم به نظر آمده است. ( برهان ). به معنی کنار و جانب نیز آمده... لیکن ظاهراً بدین معنی به فتح کاف آید چه مرادف کنار است. ( فرهنگ رشیدی ). طرف و کنار وجانب و کناره و حاشیه. ( ناظم الاطباء ). رشیدی گفته به معنی کنار و جانب است و استشهاد به این بیت اسدی کرده است... همانا سهو فرموده اسدی چنین فرموده... ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : میان آبگیری به پهنای باغ
شناور شده باغ از هر کناغ.
اسدی ( از فرهنگ رشیدی ).