بیامد دمان پیش گردآفرید
چو دخت کمندافکن او را بدید...
فردوسی.
به رستم چنین گفت کای نامدارکمندافکن و گرد و جنگی سوار.
فردوسی.
به کردار دریا زمین بردمیدکمندافکن و گور شدناپدید.
فردوسی.
پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور.
فرخی.
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز.
فرخی.
رعد تبیره زن است برق کمندافکن است وقت طرب کردن است می خور کت نوش باد.
منوچهری.
چو دست کمندافکنان روز کارهمه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی.
شهی که همچو سکندر سپهبدان داردسنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز.
سوزنی.
قصد کمین کرده کمندافکنی سیم زره ساخته رویین تنی.
نظامی.
کمندافکنانی که چون تند شیردرآرند سرهای پیلان به زیر.
نظامی.
و رجوع به کمند افکندن و کمندانداز شود.