کمخ

لغت نامه دهخدا

کمخ. [ ک َ ] ( ع مص ) کمخ بأنفه کمخاً؛ بزرگ منشی نمود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تکبر کرد و بینی خود را به نشانه غرور و کبر بالا گرفت. ( از اقرب الموارد ). || ریخ زدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ): کمخ به ، ریح زد و تغوط کرد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد یا بازایستد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به کمح شود.

کمخ. [ ک َ / ک َ م َ ] ( اِخ ) شهری است در روم و گویند میان آن و ارزنجان یک روز راه فاصله است. ( از معجم البلدان ). قلعه ای بر ساحل فرات. ( نخبة الدهردمشقی ). و رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 127 شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس