کمانچه زدن

لغت نامه دهخدا

کمانچه زدن. [ ک َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) نواختن کمانچه. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کمانچه ( آلت موسیقی ) شود. || به شورش درآوردن. ( آنندراج ). فتنه برانگیختن و هنگامه بر پا کردن. ( ناظم الاطباء ) :
می خواستم کمانچه زدن اهل زهد را
این کار را به کام دل من رباب کرد.
مولوی جامی ( از بهار عجم ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) نواختن کمانچه

فرهنگ معین

( ~ . زَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - نواختن کمانچه . ۲ - فتنه برانگیختن ، آشوب کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس