همان خود و خفتان و کوپال اوی
ز لشکر کمانور نبودی چنوی.
فردوسی.
پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمانور.
فرخی.
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهدکمان او را مقدار خم ابرو خم.
فرخی.
بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
( ویس و رامین ).
ز دو چشمت همیشه دو کمانورنشستستند جانم را برابر.
( ویس و رامین ).
نبود اندرجهان چون او کمانورنه نیز از جنگیان چون او دلاور.
( ویس و رامین ).
کمانور راکمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده.
( ویس و رامین ).
و رجوع به کماندار شود.