کمانور

لغت نامه دهخدا

کمانور. [ ک َمان ْ وَ ] ( ص مرکب ) آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. ( فرهنگ فارسی معین ). کماندار. صاحب کمان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان خود و خفتان و کوپال اوی
ز لشکر کمانور نبودی چنوی.
فردوسی.
پری کی بود رودساز و غزل خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمانور.
فرخی.
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم.
فرخی.
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
( ویس و رامین ).
ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستستند جانم را برابر.
( ویس و رامین ).
نبود اندرجهان چون او کمانور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور.
( ویس و رامین ).
کمانور راکمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده.
( ویس و رامین ).
و رجوع به کماندار شود.

فرهنگ عمید

= کمان دار: کمانور را کمان در چنگ مانده / دو پای آزرده، دست از جنگ مانده (فخرالدین اسعد: ۷۸ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس