کلیج. [ ک ِ ] ( اِ ) اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. ( براهین العجم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
پیش رخش تو سبز خنگ فلک
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.
عسجدی ( از براهین العجم ).
کلیج. [ ک ُ ] ( اِ ) نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ). || نان بزرگ روغنی را نیز گویند. ( برهان ). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. ( فرهنگ فارسی معین ). نان بزرگ روغنی. ( ناظم الاطباء ) :
کریمی که بر سفره عام دارد
کلیج از مه و از کواکب کلیچه.
ابوالعلاء گنجوی ( از آنندراج ).
و رجوع به کلیچه شود.کلیج. [ ک ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان لاهیجان است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 340 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).