آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
گیتی همه سربسر کلوخی است قسم تو از آن کلوخ گردی است.
سنائی.
کرخ کلوخ در سقایه جی دان دجله نم قربه سقای صفاهان.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 355 ).
هیچ عاقل مر کلوخی را زندهیچ با سنگی عتابی کس کند؟
مولوی.
سنگ را هرگز نگوید کس بیاوز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
مولوی.
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کوسنگ و کلوخی باشد او،او را چرا خواهم بلا؟
مولوی.
سگی را گر کلوخی بر سر آیدز شادی برجهد کاین استخوانیست.
( گلستان ).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. ( گلستان ).- کلوخ بر لب زدن ؛ کنایه از مخفی کردن امری که در غایت ظهور باشد. ( آنندراج ). مخفی داشتن کاری و کرده خود را منکر شدن و خویشتن را از کاری که مرتکب است دور داشتن. ( از ناظم الاطباء ). کنایه از مخفی داشتن امری. پنهان داشتن امری. پنهان داشتن مطلبی را. ( فرهنگ فارسی معین ). نهان کردن آثار جرمی و گناهی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
صد جام برکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می دهد صلا.
مولوی ( از آنندراج ).
- کلوخ بر لب نهادن ؛ کلوخ بر لب زدن و کلوخ بر لب مالیدن. ( ناظم الاطباء ).و رجوع به دو ترکیب قبل شود.- کلوخ خشک در آب جستن ؛ کنایه از دست زدن به امری محال. انتظار وقوع امری ناممکن داشتن :
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زیشان کلوخ خشک جو.
مولوی ( از امثال و حکم ص 1231 ).
- کلوخ خشک در جوی یا جویبار بودن ؛ کنایه از امری محال. رجوع به ترکیب قبل شود : کی بود بوبکر اندر سبزوار؟
یا کلوخ خشک اندر جویبار؟
مولوی.
بس کلوخ خشک در جو کی بودماهئی با آب عاصی کی شود؟
مولوی.
- کلوخ در آب افکندن ؛ کنایه از خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ).بیشتر بخوانید ...