سلطان شرق و غرب که خورشید پیش او
گاه از کله حجاب کند گاه از کلل.
سوزنی ( از فرهنگ رشیدی ).
در هوای چمن باغ علی رغم کلاغ شاخ گلها زده اند از پر طاوس کلل.
سلمان ساوجی ( از آنندراج ).
و رجوع به کلکی شود.کلل. [ ک َ ل َ ] ( ع اِ ) حال و شأن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). حال. گویند: بات بکلل سوء؛ ای حال سوء. ( از اقرب الموارد ).
کلل. [ ک ِ ل َ ] ( ع اِ ) ج ِ کِلَّة. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد )( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به کِلَّه شود.
کلل. [ ک ِ ل َ ] ( ع اِمص ) گنگی و بسته زبانی . ( غیاث ) :
کز عمل زاییده اند و از علل
هر یکی را صورت نطق و کلل.
مولوی.
کلل. [ ک ُ ل ُ ] ( اِخ ) دهی از دهستان حومه بخش خورموج است که در شهرستان بوشهر واقع است و 566 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).
کلل. [ ک ُ ل ُ ] ( اِخ ) دهی از دهستان زیارت است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است. و 456 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).