کلافه کردن

لغت نامه دهخدا

کلافه کردن. [ ک َ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) گرد آوردن. ( آنندراج ) :
شور خیال صرصر قهرت کلافه کرد
دستار را به فرق جهان پهلوان برق.
اشرف ( از آنندراج ).
تا می توان به رشته طول امل مپیچ
نکبت کلافه کردن مرد است عیب و عار.
اشرف ( از آنندراج ).
|| مانند کلافه سردرگم کردن. گیج کردن : از بس حرف زد مرا کلافه کرد. ( فرهنگ فارسی معین ). || سخت ناراحت کردن : گرما کلافه اش کرده بود. ( فرهنگ فارسی معین ). || مغلوب کردن ( در کشتی ). ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلافه شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مانند کلافه سر در گم کردن گیج کردن : ( از بس حرف زد مرا کلافه کرد ) . ۲ - سخت ناراحت کردن : ( گرما کلافه اش کرده بود ) .

پیشنهاد کاربران

بپرس