کفیدش دل از غم چویک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
بگفت این و از دیده شد ناپدیدجهاندیده یعقوب را دل کفید.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
یهودا چو آن زاری و لابه دیدروانش خلید از غم و دل کفید.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
زان میکفد ز دیدن او دیده های شاخ کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار.
سنایی.
درحسرت آن دانه نار تو دل ماحقا که چو نار است بهنگام کفیدن.
سنایی.
چون بر کف او ترنج دیدنداز عشق چونار می کفیدند.
نظامی.
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفیدکه قطره قطره خونش به ناردان ماند.
سعدی.
|| باز کردن. ( برهان )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). از هم باز کردن. شکافتن. ( در معنی متعدی ). ( فرهنگ فارسی معین ). || کف کردن. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به کفیده شود.