کفچه

/kafCe/

لغت نامه دهخدا

کفچه. [ ک َ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) چمچه. ( برهان ) ( فرهنگ جهانگیری ). کفگیر. کمچه. چمچه. ( انجمن آرا ). چمچه کلان. ( غیاث ). ملعقه. ( دهار ). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک ، طبری کچه ( قاشق ). گیلکی نیز کچه ( قاشق بزرگ ).( از حاشیه برهان چ معین ). ملاقه. ( یادداشت مؤلف ) : وازوی [ از آمل بطبرستان ] آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. ( حدود العالم ).
گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای
وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 101 ).
و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. ( خواجه عبداﷲ انصاری ). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و چهل روز در آفتاب نهند [ خمره پر از گل انگبین را ] و هر روز بکفچه بجنبانند... ( ذخیره خوارزمشاهی ). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسه ای است خاک انبار.
خاقانی.
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی.
خاقانی.
گر بمیزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار.
خاقانی.
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.
نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ.
سعدی.
ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسه آش.
سعدی.
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده کفچه ز دست.
اوحدی.
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش.
ابن یمین.
گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشه جغرات آوردند و کفچه ای. ( انیس الطالبین بخاری ). خادمه مادر درویش دو گوشه جغرات و کفچه ای آورد. ( انیس الطالبین بخاری ).
روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز
کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. ( شاهد صادق ). اسطام.( بحر الجواهر )؛ سطام ، کفچه آتشدان. ( السامی ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کفگیر، چمچه، کپچه وکبچه وکفچ هم گفته شده
( اسم ) ۱ - چمچه قاشق : شیخ قدس الله روحه العزیز بر خاست و بدست مبارک خود بهر یکی از اصحاب هفت کفچه عسل از آن می داد . ۲ - نوعی مار .

فرهنگ معین

(کَ چَ ) (اِ. ) زلف پرپیچ و شکن ، طره .
(کَ چِ یا چَ ) (اِ. ) کبچه ، کفگیر.

فرهنگ عمید

=کفگیر
= کفچه کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] گرد کردن به شکل کفچه: تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱: ۵۰ ).

گویش مازنی

/kafche/ ابزار آهنی که ته دیگ را با آن می تراشند

پیشنهاد کاربران

در زبان کوردی چەمچە.
کپ به معنی پهن و صاف بدون معقر و محدب اپزاری است که در آشپزی نانوایی بنایی کشاورزی و چاه و چاله زنی عمدا چاه کنی ننوشتم چون بیسوادان فضول صنعت سه هزار ساله کاریز کنی و کانال زنی را چنان خوار یادکرده اند
...
[مشاهده متن کامل]
والا بیل کپچه و لذا کپ به معنی دست هم پارسی است و عرب بدست ید میگوید و کپچه مار هم چون سر پهن دارد به مار کبری کپچه مار میگویند از عمق دویست متری بیابان حاصل خیز کویری را تبدیل به گلستان و از دوزخ بهشت ساختند که در آن زمان از فتح فضا بسیارمهمتر واین افتخار آبشناسان ژئو تکنیک ایران است که بدون صرف هزینه و آلودگی سوخت فسیلی چنین خدمت شایانی کردند روحشان شاد و یادشان گرامی و لذا در کاریز های مهم در ارتفاعات سر حلقه چاه هم محو و درست مانند نوارغزه شهری جان پناه درعمق زمین با تمام امکانات برای حمله دشمن کرده اند که از پائین دشت در زمان حملات ترکمن و مغول چها ر پایان از پانزده کیلومتری تازه به مظهر قنات و باز در داخل قنات یک مترو و یک شهر مخفی بوده نمونه قنات استیر چنان است البته میگویند فیلسوف عهد قاجار حاج ملاهادی که مالک کل بوده برای دفع وهابیت و ترکمن چنان ساخته والله اعلم جلت اسمائه

کفچه/ Kăfche : ابزار دستی که در وجین به کار می رود، نیز در چیدن علف های بهاره. ساده تر از علف تراش.
مانند: خوا توانست پا جای علی اکبر حاج پسند بگذارد و روی مال او، مثل افعی بر گنج، کفچه بزند.

...
[مشاهده متن کامل]

کلیدر
محمود دولت آبادی
کفچه در زبان مازندرانی: ابزار آهنی که ته دیگ را با آن می تراشند.
فرهنگ واژگان تبری
زیر نظر: جهانگیر نصری اشرافی

واژه ی کفچه از لغت ایرانی کپ kap به معنای دربرداشتن ، شامل بودن به دست آمده است . لغات دیگری که از این خانواده هستند عبارتند از :کپیز یا کویز کویژ قفیز کپیچ کپیث ( پیمانه گندم ) و لغت کپان یا قپان ( اندازه گیر ) ، لغت کپ با پذیرفتن پسوند چه - چک ( مانند ترچک=تروتازه ) معنای قاشق ( غذاخوری ) مییابد که کمچه - کفچه شکل دیگر آن باشد.
...
[مشاهده متن کامل]


مار کبرا

بپرس