برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشیروان.
فردوسی.
|| قتال. مهلک. ممیت. مقابل محیی. مقابل زندگی بخش. متلف. ( یادداشت مؤلف ) : اندر وی [ طبرقه ]کژدم است کشنده. ( حدود العالم ). اندر نصیبین کژدم است کشنده. ( حدود العالم ). به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده. ( تاریخ بیهقی ).تفاوت است بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
نشاید [ بزرقطونا = اسفرزه ] را که کوفته استعمال کنند که کشنده بود. ( اختیارات بدیعی ).اول علاج ما به نگاهی کشنده کن
آنگاه غیر را هدف نوشخنده کن.
صائب ( از آنندراج ).
طبیعت را غم رنجش کشنده ست دماغ صلح بی پروا بلند است.
زلالی ( از آنندراج ).
|| قاتل. ( یادداشت مؤلف ). آنکه می کشد. آنکه کشتن از او سر میزند : اگر ویژه ابری بود درّبار
کشنده پدر چون بود دوستدار.
فردوسی.
کشنده پدر هر زمان پیش من همی بگذرد او بودخویش من.
فردوسی.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.
منوچهری.
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظکه چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی.
حافظ.
|| میراننده آتش. میراننده چراغ. مطفی ٔ. مطفئة. ( یادداشت مؤلف ).کشنده. [ ک َ /ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) جار. حمال. حمل کننده. باربرنده. منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی :
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ.
فردوسی.
بفرمود تا بار آن اشتران به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
فردوسی.
|| سرکش.که عنان از دست سوار بکشد : مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
منوچهری.
|| دستگیرنده. برکشنده : تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
فردوسی.
|| جالب. جاذب. جذاب. جلب کننده. ( یادداشت مؤلف ). || همراه برنده : ببردند شیران جنگی کشان بیشتر بخوانید ...