جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون. جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی. دقیقی. ز خون جوی رانم بمازندران بخاک اندرآرم سر سروران. ... [مشاهده متن کامل]
فردوسی. که امروز من ازپی کین اوی برانم ز خون یلان چند جوی. فردوسی. که گردد بآورد با من درون بدان تا برانم ازو جوی خون. فردوسی. بهر حمله خیلی فکندی نگون بهر زخم جویی براندی ز خون. اسدی. چون روز شد جوی خون رانده بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 81 ) . هرسو که طواف زد سر افشاند هر جا که رسید جوی خون راند. نظامی.
دامن در خون کشیدن ؛ بسیار کشتن. کشش بسیار کردن. از کشته جوی خون روان ساختن : خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از خشم در خون کشید. فردوسی. - || به کشتن دادن : گرایدون که زین روی جیحون کشد ... [مشاهده متن کامل]
همی دامن خویش در خون کشد. فردوسی. - || آلودن بخون : دامن از اشک می کشم در خون دوست دامن بمن کی آلاید. خاقانی.